00.13 قبلترها به خرافات اعتقادی نداشتم ولی نمیدانم چرا حس میکنم واقعا بعضی خرافات ها در زندگی عملی میشوند. مثلا همین عدد13،نحسی ازش را چندبار دیدم و از همه مهمتر پلاک خانه مان هم 13هست،تا یک سال پیش حتی این موضوع یکبار هم توجه مرا به خودش جلب نکرده بود. اما چه کنیم که دنیا طوری با ما تا میکند که هرلحظه ممکن است کل اعتقادات زیرو رو شوند. ما هم باید یک گوشه بنشینیم و به گذر زمان توجه کنیم و با خود تکرار کنیم خب الان زندگی کدام رویش را بما نشان میدهد؟ من چه کاره هستم؟ در کدامین مرکز دنیا قرار دارم؟
از پنجره اتاقم بیرون را نگاه میکنم، سیاهی همه جارا فراگرفته و صدای باد هم کر کننده هست. اما من همین صدای باد را هم ترجیح میدهم به صدای انسانها
طبیعت را بیش از هرچیزی دوست دارم و امیدوارم برسد روزی که مادر مهربان طبیعت مرا بغل کند و در آرامش ابدیش مرا جای دهد.
به سختی گنوزی را تمام کردم. کتاب اشتباهات فراوانی داشت و از ان مهمتر اینکه پر از چرت و پرت هایی که باید حفظ کنیم.طبق محاسباتم باز هم از برنامه ریزی هایم عقب افتادم ولی چه کنم که من به یک چیز فکر میکنک و یک چیز دیگری رخ میدهد. مثلا همین امروز تصور چنین اتفاقاتی را نمیکردم البته نه اینکه اصلا فکر نکنم بلکه چندماهی بود نسبتا چنین موضوعی دیگر در خانه مایمان مطرح نشده بود.
من یادگرفتم تسلیم سرنوشت بشم و دیگر تقلا نکنم و خودم را نرنجانم. روح من دیگر جایی ندارد که قابلیت زخمی شدن داشته باشد.
یادگرفتم بی تفاوت باشم، بی تفاوت ها برنده واقعی هستند.
در آخر "چه تلخ است روایت غم بار عادت"